تاريخ انتشار :شنبه 12 ژوئن 2010.::. ساعت : 10:19 ب.ظ
فاقدديدگاه

تو به من خندیدی .(شعر)

 

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

من به تو خندیدم!

چون که می دانستم توبه چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید ونمی دانستی باغبان باغچه ی همسایه

پدر پیر من است!

من به تو خندیدم

تا که با خنده ی تو

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه ی تلخ تو را…

ومن رفتم وهنوز

سال ها هست که در ذهن من آرام

آرام

حیرت وبغض نگاه تو تکرار کنان

می دهد آزارم

ومن اندیشه کنان غرق این پندارم:

که چه می شد

اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت.

نظرات بسته شده است.