تاريخ انتشار :دوشنبه 10 آگوست 2020.::. ساعت : 2:27 ق.ظ
فاقدديدگاه

«قرار نبود ناکازاکی را بمباران کنیم» / روایت خلبان هواپیمایی که ناکازاکی را نابود کرد

ساعت ۱۰ بامداد به محل موعود رسیدیم و بمب را آماده پرتاب ساختیم... مه غلیظ زیرمان اجازه هدف‌گیری نمی‌داد... در این ماموریت من مسئولیت کامل داشتم... به «اسوینی»، همکارم، گفتم: «ما نمی‌توانیم «کوکورا» را بمباران کنیم بگذار برویم هدف دیگری را بمباران کنیم. اسوینی... سرانجام گفت: «خیلی خوب، برویم ناکازاکی.» ... وقتی که وارد ناکازاکی شدیم دیدم آن‌جا را هم ابر غلیظی پوشانده... در آخرین لحظه ناگهان قسمتی از ابر‌ها راه به روی چشمان ما گشودند و من هدفی را دیدیم و دیگر معطل نکردم و بمب را رها ساختم.

صبح پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۲۴ سه روز پس از فرود بمب اتمی آمریکا بر هیروشیما، هواپیمای دیگر آمریکایی بمب اتمی دوم را بر روی ناکازاکی رها کرد. درست بیست سال بعد روز دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۴۴، خلبان آن هواپیما روایت خود را از این ماجرای هولناک با افتخار برای روزنامه دیلی اکسپرس چاپ لندن تعریف کرد. روزنامه اطلاعات در همان روز این روایت را ترجمه و به شرح زیر منتشر کرد:

ساعت ۳ بامداد روز نهم اوت ۱۹۴۵ (پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۲۴) بود که هواپیمای ما از باند فرودگاه جزیره کوچک «تی‌نیان» در اقیانوس آرام برخاست تا ماموریت بزرگ و تاریخی خود را انجام دهد. چند روز قبل از آن اولین بمب اتمی بر هیروشیما افکنده شده بود؛ و من خود در هواپیمایم ماموریت اندازه گرفتن امواج انفجار را بعد از پرتاب بمب انجام می‌دادم، اما این بار ما حامل بمب بودیم و وظیفه من بود که بمب را بر شهر جدیدی رها سازم. هدف ما شهر «کوکورا» در منتهی‌الیه شمال جزیره «کیوشو» بود. هنگامی که هواپیما از فرودگاه برخاست مهندس خلبان گزارش داد که در کار انتقال سوخت اختلالی روی داده است –، اما از لحاظ مقدار سوخت در آن وقت جای هیچ‌گونه نگرانی نبود، زیرا سوخت به اندازه کافی داشتیم. ما با دو هواپیمای دیگر: یکی هواپیمای عکاس و دیگری هواپیمایی که می‌بایست نتایج انفجار بمب را تعیین کند قرار ملاقات داشتیم. هنگامی که از زمین برخاستیم یکراست به طرف محل قرار ملاقات پرواز کردیم. در آن‌جا هواپیمای عکاس را منتظر خود یافتیم، اما از آن هواپیمای دیگر خبری نبود. ناچار مدت ۳۰ یا ۴۰ دقیقه در آسمان انتظار آن را کشیدیم در این مدت مقدار زیادی سوخت مصرف کردیم، اما از ان هواپیما خبری نشد. سرانجام تصمیم گرفتیم خود به ماموریت برویم.

ساعت ۱۰ بامداد به محل موعود رسیدیم و بمب را آماده پرتاب ساختیم. حالا ما در ارتفاع ۳۱ هزار پایی بودیم و مه غلیظ زیرمان اجازه هدف‌گیری نمی‌داد. به من گفته بودند که اول باید هدف را ببینم و بعد بمب را رها سازم، زیرا آن زمان تکنیک رادار هنوز کامل نبود. ضمنا در این ماموریت من مسئولیت کامل داشتم.

در این‌جا من هدف را نمی‌دیدم و ضمنا سوخت هم نزدیک به اتمام بود. به این جهت به «اسوینی»، همکارم، گفتم: «ما نمی‌توانیم «کوکورا» را بمباران کنیم بگذار برویم هدف دیگری را بمباران کنیم. اسوینی با این امر موافق نبود و گفت: «بگذار باز هم تلاش کنیم.» او باز هم تلاش کرد، اما من هنوز نمی‌توانستم هدف را ببینم و سرانجام گفت: «خیلی خوب، برویم ناکازاکی.»

از لحاظ سوخت در وضع وخیمی قرار داشتیم و وقتی که وارد ناکازاکی شدیم دیدم آن‌جا را هم ابر غلیظی پوشانده است. با خودم گفتم: «هیچ معلوم نیست چه باید کرد. معلوم نیست بالاخره هدف را می‌بینم یا نه، اما چاره‌ای نیست نمی‌توان این بار اتمی را به خانه برگرداند باید هر طوری است از دستش راحت شد.»

با هم مشورت کردیم و قرار شد تلاشی کنیم شاید بشود از طریق رادار چیزی روی زمین دید و آن وقت اگر نشد، به هر حال بمب را رها سازیم.

حالا دیگر آن‌قدر از لحاظ سوخت در مضیقه بودیم که بازگرداندن بمب به هیچ وجه امکان نداشت. با رادار زمین را جست‌جو کردیم در آخرین لحظه ناگهان قسمتی از ابر‌ها راه به روی چشمان ما گشودند و من هدفی را دیدیم و دیگر معطل نکردم و بمب را رها ساختم.

بین دیدن هدف و رها ساختن بمب فقط ۲۵ ثانیه فاصله بود. این بمب از آن‌چه بر هیروشیما انداخته بودیم کثیف‌تر و قوی‌تر بود، اما به علل اوضاع جغرافیایی ناکازاکی تلفات کمتری وارد کرد. بمب در محوطه‌ای به طول سه کیلومتر و عرض یک کیلومتر افتاد و تپه‌های اطراف محل سقوط بمب مانع از آن شدند که امواج انفجار به عده‌ای از دهات حومه شهر برسد.

وقتی به جزیره «تی‌نیان» بازگشتیم ژنرال «فارل»، نماینده مخصوص پرزیدنت ترومن، را آن‌جا یافتیم. آن‌ها از ناکازاکی عکس گرفته بودند و مرتبا از ما می‌پرسیدند: «کجا بمب انداختید؟ کجا بمب انداختید؟»

من جای پرتاب بمب را گفتم و آن‌ها محل را مطالعه کردند و آن‌گاه ژنرال «فارل» به من گفت: «جوان تو در عرض ۳۰ ثانیه هدفی انتخاب کردی که خیلی بهتر از هدفی بود که ما با ۳۰ دقیقه نقشه‌برداری تعیین کرده بودیم.» گفتم: «ژنرال آن‌جا تبدیل به جهنم شد.»

پس از آن به باشگاه افسران رفتم و من ناگهان یادم افتاد که روز بیست‌وهفتمین سال تولد من است. روزی که آسمان ابری سبب شد من بمب را بر ناکازاکی بیندازم

نظرات بسته شده است.