تاريخ انتشار :شنبه 15 جولای 2017.::. ساعت : 10:51 ق.ظ
فاقدديدگاه

گزارش حال و روز خانه “آتنا” از زبان مادر و پدرش در اردبیل

پریناز (مادر آتنا) دست به شکمش می‌کشد و می‌گوید: «خدا آتنا را بعد از ۶ سال چشم انتظاری به ما داد. صدای دست و پا زدنش را توی شکمم که می‌شنیدم اشک در چشم‌هایم جمع می‌شد. وقتی به دنیا آمد و توی بغلم گذاشتند صدای نفس‌هایش دیوانه‌ام می‌کرد. آن روز سه تایی من و بهنام (پدر آتنا) و آتنا راه بیمارستان تا خانه را پرواز می‌کردیم. آتنا درمان تمام دردهایی بود که در زندگی‌ام کشیده بودم. حالت چشم‌هایش مثل خودم بود.» هق‌هق می‌زند. اشک‌ها یکی بعد از دیگری باشتاب راه چشم‌های پریناز را پی می‌گیرند و به موهایش می‌ریزد. بی‌حال و بی‌جان گوشه ایوان فرش شده حیاط خانه، پدری خوابیده و سوزن سرمی که آن را با میخ به دیوار آهنی چسبانده‌اند، میان رگ‌هایش است.

آتنا ۷ ساله یک روز صبح کنار وانت پدرش مشغول کار بود که اسماعیل رنگرز او را ربود و به مغازه‌اش برد و بعد از ۴ روز اذیت و آزار کشت. دوربین‌های مداربسته محل هیچ کدام لحظه ربوده شده او را ثبت نکردند چون قاتل ردی از خودش به جا نگذاشته بود. ۲۰ روز بعد پلیس پارس‌آباد پیکر  آتنا را در بشکه‌ای پلاستیکی در پارکینگ خانه قاتل پیدا کرد. آن هم زمانی که همسر و برادر قاتل آن را پیدا کرده بودند. چند روز بعد قاتل به قتل آتنا اعتراف کرد و پس از آن پرده از دو قتل دیگر هم گشود؛ حالا ماجرای قاتل سریالی در تمام شهر پارس‌آباد و کشور پیچیده و همه را به حیرت انداخته است.

آتنا به کلاس اول نرسید
زن‌های فامیل همه سیاه‌پوش دور پریناز مادر آتنا جمع شده‌اند، می‌گوید: «همه‌جا را دنبالش گشتیم، رودخانه ارس را، تمام ساختمان‌های مخروبه و متروکه شهر را، آتنا آب شده بود و رفته بود زیر زمین.» تمام زن‌های فامیل دیده‌اند که شوک حادثه گاهی هوش و حواس پریناز را می‌برد. ناگهان از جایش بلند می‌شود و مثل همیشه دور خانه می‌چرخد تا به کارهای روزمره‌اش برسد. آتنا را صدا می‌زند. می‌گوید: «هفته پیش اسمش را توی مدرسه نوشتیم. با هم رفتیم پارچه صورتی خریدیم تا برایش مانتو و شلوار بدوزیم. کیف و کتاب‌های مدرسه‌اش را خریده بود و هر شب کنارش می‌گذاشت و برای خودش داستان می‌گفت و می‌خوابید.» ناگهان با دو دست محکم بر سرش می‌کوبد و می‌گوید: «نگذاشتند سر خاکسپاری بروم و ببینمش. جیغ زدم و آنقدر خودم را زدم تا اجازه دادند. چشم‌هایی که بارها بوسیده بودم‌شان سیاه و کبود شده بود. جیغ می‌کشیدم و می‌دویدم و اسمش را صدا می‌زدم. نمی‌دانستم باید به کجا و به کی فرار کنم. می‌گفتم من را بکشید و کنار آتنا دفن کنید و دیگر نمی‌خواهم روی این دنیای سیاه را ببینم.»

هنوز برای او زود است که بداند…
آسنا خواهر ۴ ساله آتنا چند قدم آن طرف‌تر از مادر نشسته. چهره‌اش شبیه آتناست. قاشق پر از غذا را در دستش گرفته و روبه‌روی دهان آتنا در عکس گرفته و می‌گوید: «بیا غذا بخور. کی میای؟» بعد بلند می‌شود و راه داخل حیاط تا خانه را می‌دود. می‌آید اشک‌های مادر را پاک می‌کند و عسل، دخترخاله‌اش و همبازی‌های دیگرش را صدا می‌زند تا با هم بازی کنند خانه مادربزرگ آتنا یک هال بزرگ دارد که آشپزخانه‌ای کوچک در انتهای آن است. زن‌های فامیل دور تا دور خانه نشسته‌اند و عده‌ای از آنها به ستون‌های میانی هال تکیه داده‌اند. غیر از این فضا در انتهای کوچه فرش انداخته‌اند و یک چادر برزنتی سیاه زده‌اند و بخش اصلی عزاداری آنجاست. زن‌ها نشسته‌اند و با صدای بلند با زبان ترکی دعا می‌خوانند. مادربزرگ آتنا بالای مجلس نشسته. آنقدر صورتش را با ناخن‌هایش کنده که تمام صورتش زخم است. دوباره جای زخم‌ها را می‌کند و گریه می‌کند. می‌گوید« خدااا، خدااا من فقط می‌خواهم چشم‌های قاتل آتنا را از کاسه بیرون بیاورم. من باید ببینم که او را می‌کشند تا آرام شوم.»

معلم آتنا هم میان عزاداران نشسته. اشک می‌ریزد و بی‌قراری می‌کند. می‌گوید: «همکلاسی‌هایش همه می‌دانند چه اتفاقی افتاده. گریه می‌کنند و از اینکه در شهرشان چنین مردی رفت و آمد می‌کرده، وحشت برشان داشته. حاضر نیستند تنها بیرون از خانه بروند.» زن برادر پریناز (مادر آتنا) هم می‌گوید: «ما تو پارس‌آباد تا به حال چنین چیزهایی نداشتیم. قتل آتنا آنقدر که بچه مظلومی بود فریاد همه را بلند کرد. مردم ایران برای گرفتن حقش از جا بلند شدند. قاتل را نباید توی قبرستانی که همه آدم‌ها را خاک می‌کنند بگذارند باید اسم و رسم و گناه‌شان را بنویسند تا درس عبرتی برای دیگران شوند.» از «آگاهی» برای بردن مادر آتنا آمده‌اند. زن‌ها زیر دست‌هایش را می‌گیرند و او را به سمت ماشین می‌برند. جمعیت هر لحظه منتظر خبری است. یکی از زن‌ها فریاد می‌زند: «ما اعدام نمی‌خواهیم. باید او را در میدان اصلی شهر سنگسار کنند. چرا وقتی این همه به دخترهای مردم تجاوز کرد، او را توی شهر رها کردند.»

شهلا یکی از اقوام نزدیک‌شان هم می‌گوید: «پریناز هر روز عصرها می‌رفت اردبیل برای آتنا لای کتاب باز کند تا جایی که آتنا را نگه داشته‌اند نشان بدهند. یک روز گفتند تمام رود ارس را بگرد، یک روز جنگل‌های اطراف را گشتند، یک روز بیابان‌های شهر؛ یکی از همان‌ها روز اولی که در اردبیل لای کتاب بازمی‌کردند گفتند که آتنا فوت کرده اما امید ما ناامید نمی‌شد هر روز بیشتر از دیروز امید داشتیم که برگردد.» عسل، دخترخاله آتنا همان لباسی را به تن دارد که آتنا در عکس‌هایش روی بنرهای چسبیده به دیوار به تن کرده. پریناز مادر آتنا عسل را می‌بیند و دوباره صورتش غرق اشک می‌شود. عسل را بغل می‌کند و اشک می‌ریزد. مادر عسل می‌گوید: «این بلوز دامن‌های سیاه و سفید را یک روز که من و پریناز رفته بودیم بازار برای دخترهای‌مان خریده بودیم. جفت‌شان مثل همین را دارند.» عسل خودش را از آغوش خاله بیرون می‌اندازد و به مادرش می‌گوید هر چه زودتر لباسش را عوض کند تا خاله دوباره به گریه نیفتد.

اسماعیل، خونسرد در کنار پلیس هنگام کشف جسدها حضور داشت
جلوی در خانه «اسماعیل رنگرز»، مردی که حالا تمام ایران او را به نام قاتل آتنا اصلانی می‌شناسند، پلمب کرده‌اند. مردی آرام و ساکت که کمتر کسی حتی صحبت کردن عادی او را دیده است. خانه در شهرک فجر پارس‌آباد است. یک چهارراه کوچک که روبه رویش خرابه‌ای متروکه است. زن‌های همسایه که در آپارتمان‌های نوساز کناری زندگی می‌کنند همگی از خانه بیرون آمده‌اند و با چادرهای رنگی به ردیف روی جدول کنار پیاده‌رو نشسته‌اند. یکی از آنها می‌گوید: «زن اسماعیل خیاط بود. البته این زن سومش بود و از زن اولش هم بچه داشت. هیچ‌وقت هیچ سروصدایی از خانه‌شان بیرون نمی‌آمد.» بقیه زن‌ها حرف‌های زن را می‌شنوند با چادر رویشان را می‌گیرند و سکوت می‌کنند. اهالی ترسیده‌اند اما می‌دانند اسماعیل پیش پلیس است و دیگر نمی‌تواند کاری کند. تصور اینکه همسایه‌شان معلوم نیست جسد چند زن و بچه را توی پارکینگ خانه‌اش برده و آورده باشد هوش از سرشان می‌پراند.

آنها آمار لحظه به لحظه اعتراف‌هایش را در کانال‌های محلی تلگرام می‌خوانند و تلاش ماموران نیروی انتظامی برای پیدا کردن جای جسدهایی که او اعتراف کرده را در گوشه گوشه شهر می‌بینند. چند ساعت پیش اسماعیل اعتراف کرده که سر جسد زنی که خردادماه سال ۹۳ پیش در خیابان باوفا (شهرک فجر) کشته را در یکی از کوچه‌های این خیابان دفن کرده. حالا ماشین‌های پلیس و نیروی انتظامی خیابان باوفا را قرق کرده‌اند و مشغول کندن زمین هستند. اطراف محل را با نوارهای زردرنگ منطقه استحفاظی بسته‌اند و مردم برای دیدن سر جسد زن هجوم آورده‌اند. سه ساعت است که زمین را کنده‌اند اما هنوز به چیزی نرسیده‌اند. یکی از اهالی محل می‌گوید: «خانه‌های این منطقه را در دو سال گذشته بازسازی و نوسازی کرده‌اند. ممکن است سر جسد از بین رفته باشد.»

مهرداد یکی دیگر از اهالی محل که این زن را می‌شناخت، می‌گوید: «همان سال ۹۳ پلیس خیلی تلاش کرد تا قاتلش را پیدا کند. زن تنها بود و تازه یک هفته از آذربایجان به ایران آمده بود. هیچ کسی را اینجا نداشت. وقتی هم جسدش را پیدا کردند، کسی نیامد از او شکایت کند. به خاطر همین پرونده‌اش هم هیچ‌وقت بسته نشد. تا اینکه اسماعیل دیروز به این قتل اعتراف کرد.» مهرداد از وحشتی می‌گوید که همان روزها گریبان زن‌های محل را گرفته بود و رفت و آمد و رفتارهای طبیعی اسماعیل، او در تمام مدتی که پلیس برای پیدا کردن جنازه درمنطقه تلاش می‌کرده در کنار اهالی محل حضور داشته و با آرامش مراحل را پیگیری می‌کرده است.

پیرمردی که صاحب مغازه سوپری رو به روی خانه اسماعیل است، می‌گوید: « همیشه ساعت ۲ ظهر از خانه بیرون می‌رفت و ساعت ۳ بعد از نیمه شب برمی‌گشت. این را تمام اهالی محل می‌دانند. هیچ‌وقت او را مضطرب یا پریشان ندیدم. همیشه آرامش داشت و وقتی می‌خواست خرید کند بی‌آنکه حرفی بزند جنسش را برمی‌داشت حساب می‌کرد و می‌رفت. البته خیلی‌ها می‌گفتند که چند بار زندان افتاده. اما من با چشم‌های خودم ندیده بودم و باور نمی‌کردم. اسماعیل یک دختر بزرگ داشت. پسرش هم ۱۵ ساله بود و یک دختر کوچک ۱۲ ساله هم داشت. زن و بچه‌اش آدم‌های خوبی بودند.»

دخترک کسی را نداشت تا از قاتل شکایت کند
منطقه سه مسکن بهزیستی در پارس آباد یک جاده خلوت است که اطرافش تک و توک خانه‌های نوساز دیده می‌شود. اسماعیل پارسال که زنی جوان را کشت، جسد بدون سرش را کنار چاه فاضلاب این منطقه انداخت. حالا مردم دور استخر سیمانی چاه حلقه زده‌اند و درباره روزی که جسد زن آنجا پیدا شد، صحبت می‌کنند. پیرزنی از اهالی محل می‌گوید: « وقتی پلیس آمد و جسدش را دید گفت خیلی جوان است. شاید ۱۸ سالش بیشتر نباشد. بعد گفتند از ارومیه به پارس آباد آمده، او کسی را نداشت تا بیاید و پیگیری قاتلش باشد، به خاطرهمین هم فراموش شده بود.»

روی شیشه‌ها و در مغازه رنگرزی اسماعیل پر از آثار فرورفتگی سنگ‌هایی است که مردم از صبح روزی که خبر قتل آتنا آمد و مشخص شد قاتل اوست، روی آن کوبیده‌اند. مغازه‌ای کوچک و متروکه با در چوبی سبزرنگ که شیشه‌های آن را شکسته‌اند. مغازه سر نبش میدان امام خمینی، میدان اصلی پارس آباد قرار دارد. چهار ماشین نیروی انتظامی در ۴ طرف چهارراه مغازه را تحت نظر دارند. صاحب یکی از مغازه‌های سر میدان که پیرمردی میانسال است، می‌گوید: صبح روزی که اسماعیل اعتراف کرد؛ یکی از زن‌های پارس‌آباد در مغازه را شکست و رفت داخل و تمام وسایل را از شیشه مغازه پرت کرد پایین. تمام پارس‌آباد زن و مرد در این چهارراه جمع شده بودند و به اسماعیل ناسزا می‌گفتند.» کنار مغازه اسماعیل یک اسباب‌بازی‌فروشی است که از دو طرف میدان به بیرون در دارد. صاحبش که پسر جوانی است می‌گوید: «اسماعیل معمولا ظهر‌ها می‌آمد سر کار و تا نیمه‌های شب می‌ماند. معمولا کم حرف می‌زد.

همه می‌دانستند قبلا زندان بوده و آدم خطرناکی است. اسم مغازه‌اش رنگرزی بود اما شاید فقط هفته‌ای یک‌بار لباس رنگ می‌کرد. مردم می‌آمدند و لباس‌های‌شان را می‌آوردند تا رنگ کند. البته برخوردش با مشتری‌ها خوب بود. من یک بار به خاطر تابلوی مغازه‌ام با او درگیر شدم و در نهایت خودم کوتاه آمدم، چون در نهایت می‌دانستم که آدم درستی نیست.»

وانت دستفروشی بهنام پدر آتنا همیشه سر همین چهارراه و روبه‌روی مغازه اسماعیل بود. تمام مغازه‌دارهای این منطقه آتنا و پدرش را هر روز می‌دیدند که همراه وانت‌شان سر چهارراه می‌آیند و بساط لباس‌های رنگارنگ دخترانه را برای فروش پهن می‌کنند. خانه بهنام و پریناز (مادر و پدر آتنا) آن طرف این میدان است. یک آپارتمان سه طبقه با نمای آجری رنگ و در فلزی که شیشه‌های آینه‌ای دارد. نوید روبه روی آپارتمان خانه آتنا در مغازه پست کار می‌کند. او هر روز شاهد رفت و آمدهای آتنا و پدرش بوده و می‌گوید: آتنا دختربچه فرزی بود. با اینکه هنوز مدرسه نرفته بود اما بلد بود چطوری پول کارت به کارت کند. تمام پول‌های پدرش را او کارت به کارت می‌کرد. عصرها همیشه با دو تا نان توی بغلش از جلوی مغازه من رد می‌شد و سلام می‌داد.»

آتنا برنمی‌گردد
غروب پنجشنبه نخستین شب جمعه‌ای است که آتنا را به خاک سپرده‌اند. مردم یکی یکی دسته‌های گل را روی مزار آتنا می‌گذارند و می‌روند. دختربچه‌هایی دور مزار حلقه زده‌اند و در سکوت عکس‌های آتنا را تماشا می‌کنند. آتنا در عکس‌ها با مانتو و شلوار و مقنعه سفیدرنگ پیش‌دبستانی به همه لبخند می‌زند و دست تکان می‌دهد. نه صدای شیون‌ها را می‌شنود نه فریادهایی که اسمش را بارها و بارها تکرار می‌کنند.

برچسب‌ها:, ,

نظرات بسته شده است.